هی دلم می خواهد قلمی بردارم بنویسم از این همه سکوت از این همه بی خبری می خواهم بنویسم سرنوشتم معلوم است معلوم است مرگ پایان من و تو پایان همه ی بودن ها دست در دست مرگ همزاد با تن پیش به سوی نبودن ها پیش به سوی رفتن از قافله ی بودن ها قلمی بر می دارم و صبحگاهان نامه ای از سر شوق از سر درد از این بودن از این هستن در این سکوت دهشتناک تن قلمی بر می دارم می زنم بر پیشانی غرق در حس نبودن ها غرق در این افکار پوچ غرق در چند کلمه مرگ بودن نبودن سکوت خاموشی و تو قلمی بر می دارم می نویسم هر چه هست در این افکار پرشانم از تو از مرگ از حس نبودن ها از این تقدیر شوم ما از مرگ پایان خوشی ها پایان در کنار هم بودن ها پایان قصه ی بودن در حال نبودن ها وای عاجز شده است این قلم از نوشتن تو قلمم را بر می دارم روی یک صفحه ی سپید این را می نویسم تن من ارزانی مرگ با من باش ای همره این راه نزدیک قلمم را بر می دارم از روی تن خسته ی کاغذ می گذارم در گوشه ای دنج تا گرد نبودن ها بر تن سردش بنشیند قصه ی بودن و نبودن ها تکراری است مرگ
بیا
دریاب مرا من منتظرت هستم کنون روی آن نیمکت احساس تنم زیر آن درخت افسرده ی بالای سرم زود باش من همین جا منتظرم مرگ بیا ...........